شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 167 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج من چهارشنبه : کله ی صبح با بابایی کلی خندیدیم ... اونم به سوژه ی پسر همسایه !!( یه رازه ) ... بعد از بیدار شدنت رفتیم حمام ... امروز برای اولین بار نشوندمت ... یعنی پشتت بالش گذاشتم و تو هم نشستی ... اینقدرم ذوق کردی که نگووووو ... فکر کنم باید کم کم آمادت کنم واسه نشستن !!! ... نکته ی مهم اینه که تمام مدتی که نشسته بودی اصلا غر نزدی ... بعدش جونم برات بگه که کار دیگه ای نکردیم تا شب که خوابیدیم ! پنجشنبه : کله ی صبح پاشدی ... یعنی ساعت 10 !!!!!!! دیشب 2 خوابیده بودی و حالا بیداری نمیدونم چرا ... یه کم بازی کردیم ولی نخوابیدی ... منم که خسته بودم .. چون دیشب تا آخرین لحظه که چشمات بسته بشه تو بغلم بودی ... بابایی ...
25 شهريور 1391

یادداشت 166 مامانی برای بهداد

شکوفه ی ناز بهاری دوشنبه : امروز صبح که بیدار شدم دیدم به پهلو خوابیدی !! کلی قربون صدقت رفتم ... بعدش روز خسته کننده ای رو شروع کردیم .. بابایی همش به یخچال گیر میده منم به بابایی !! آخرشم بحثمون شد !!!  بعدشم من کلی بغض داشتم .... توهم همینجوری غرغرو بودی ... همش هم دلت میخواست توی بغل مامانی باشی !!! عصری خاله زنگ زد و گفت فردا عصر شوهرش میره شمال و ماشینش خالیه اگه دوست دارید بیایید ... بعدشم شوهرخاله به بابایی زنگ زد و همینو گفت ... بعدشم من و بابایی کلی دلمون میخواد بریم ... همینجور هی میگفتیم بریم یا نریم که دوست بابایی زنگ زد و گفت بابایی فردا به جاش بره اداره !! و در نهایت تعجب من بابایی قبول کرد و این یعنی سفر احتمال...
21 شهريور 1391

یادداشت 165 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری مامانش پنجشنبه : مامان بزرگ و خاله 1 و خاله 3 امروز میرن شمال ... و من این شکلیم !!! از دیشب قرار گذاشتیم با بابایی که امشب بریم خونه دایی 1 و 2 ... حالا بماند که از صبح نذاشتی من هیچکاری کنم ... همش دلت میخواست منو ببینی .... یا توی بغلم باشی ... خلاصه بابایی که عصری اومد به دایی 2 زنگ زدم و دیدم که جایی مهمونی هستن ... بعدش به دایی 1 زنگ زدم و گفتم داریم میاییم پیشتون ... آماده شدیم و رفتیم ... سر راه هم یه کیک خوشگل گرفتیم ... اخه امروز سالگرد ازدواج دایی 1 بود ... راه یه ربعی رو یک ساعته رفتیم ... بخاطر ترافیک بیخوده شب جمعه !!!! از طرفی هم دخترخاله 1 امشب انتخاب واحد داره و سرخوش پاشده رفته شمال و برام اس زده که ما ت...
19 شهريور 1391

یادداشت 164 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری مامان جمعه : بابایی ادارست .. تازه امروز قراره دیرتر از همیشه هم بیاد .... تو هم صبح زود بیدار شدی و مدام بغل میخوای ... دارم کلافه میشم باز ...چند باری هم سرت داد زدم .. بعدش گریه کردم !!!! اخه خسته بودم ... ولی تو خوابت نمیاد ... ساعت9 شب وقتی بابایی اومد خونه قیافه ی منو تو کلی دیدن داشت ... من از صبح وقت نکردم موهامو شونه کنم ... تو هم صورتت نشسته و تف تفی بود !!!!!!!!!!!!!!!!!! شنبه : غلت زدی ... !!! صبح چشمام رو باز کردم .. داشتی برا خودت بازی میکردی .. بابایی هم پای لب تاب بود ... چشمام رو بستم ... دوباره که باز کردم دیدم دمر خوابیدی و داری تشک بازیت رو نگاه میکنی !!!! ای جون دلم ....  بدو بدو دوربین اوردم ...
15 شهريور 1391

یادداشت 163 مامانی برای بهداد

شکوفه کوچولوی من چهارشنبه : بازم صبح زود بیدار شدی ... و نذاشتی مامانی بخوابه ... بابایی هم ادارست ... منم سر درد دارم ... مشغول بازی شدی .. منم رفتم سراغ لباسات تا ببینم برا شب چی تنت کنم ... هرچی تاب و شورت داری ازت کوچولو شده !!! دو تا از  لباسات رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم ... بعدم جمعشون کردم و گذاشتم کنار بقیه ی لباس کوچیکات !!! در آخر هم به این نتیجه رسیدم که همون لباسای مهمونی قدیمیت رو تنت کنم ... بازیت تموم شد و شروع کردی به غرغر ... دارم شک میکنم که شاید این صداهایی که از خودت درمیاری غرغر نیست و داری بازی میکنی ؟؟!! ... حالا هر چی که هست بیشتر شبیه غرغره تا بازی !! ... بعدش تا بعداز ظهر بغل من بودی و صد دوری دور خون...
9 شهريور 1391

یادداشت 162 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من دوشنبه : بابایی ادارست ... خونه رو با هم جارو کردیم بعدشم باهم طی کشیدیم ... میگم با هم چون من این کارارو میکردم و تو با دقت تمام منو نگاه میکردی ... بعدشم منتظر نشستیم تا بابایی بیاد و من و تو بریم حموم ... بعد از حموم هم یه استراحت حسابی کردیم که به هردومون کلی چسبید ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت که همراه زندایی داره میره شمال ... بعدش گفت خاله 1 و خانواده هم دارن میرن شمال ... بعدش گفت که خاله 3 هم آخر هفته میرن شمال ... و من هم یهویی دلم شمال خواست ... البته شمال خودم نه شمال بابایی .. آخه ما شمالامون فرق داره با هم .. اونم یه عالمه !!!!!!!!!!!!!!!!!! بعدشم به بابایی گفتم که حسابی تنهاییم تو این چند روز .... بعدشم تص...
7 شهريور 1391

یادداشت 161 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج مامانش !! پنجشنبه : غرغر .. غرغر ... غرغر ... این تموم کارت از صبح تا شب بود !!!!!!!!!!!! و کار من هم آروم کردنت و تو بغل دور دور دادنت !! دلیلش رو هم اولش نفهمیدم ولی اخر شب فهمیدم که دیگه فایده نداشت ... چون تمام مغزم تیلیت شده بود از دست غرغرات !!!! امروز هم یه روزی بود دیگه .... فقط نمیدونم چرا روزایی که بابات ادارست تو غرغرت میگیره .. بعدش من که شب به بابایی میگم باباییت به من میگه پس چرا روزایی که من خونه هستم غر نمیزنه !!!!!!!!!؟؟؟؟؟ اخر شب برای اینکه یه کم از غرغرات کم بشه بابایی تو رو روی دوشش گرفته بود راه میرفت منم مثلا دنبالتون میکردم !! تو هم از خنده غش میکردی !!! یه سری هم یه پلاستیک فریزر باد ک...
6 شهريور 1391

مسابقه ی نینی خواب آلود

123 روزگی آقا بهداد ... 4 ماه تمام   بهداد جونی تازه از حمام برگشته و خیلی خیلی خوابش میاد !!!   دوست داشتی بهش یه رای بده تا برنده بشه   رای های خودتون رو در قسمت نظرات این ادرس قرار بدین ... در قسمت کودک خوابالو ...   رای گیری از روز شنبه شروع میشه 28/5   http://koodakeman91.niniweblog.com/cat44.php  بعد ها نوشت : آقا بهداد توی این مسابقه برنده نشد ... !!!! همین ...
1 شهريور 1391

یادداشت 160 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من جمعه : ماه رمضون داره تموم میشه .. امروز هم که آخرین جمعه ی ماه رمضانه ... بابایی هم ادارست !!!!!!!! امروز اداره رفتن واقعا ستمه !!!! از صبح مثل همیشه بودیم ... تا عصری که دیگه مامانی مثل همیشه نبود و داشت از معده درد میمرد !!! نمیدونم چرا ... البته سابقه داره ولی دوسالی بود که پیداش نبود ... به نظر بابایی هم که عوارض چاقیه !! شنبه : از ساعت 11 بیدار شدم تا دختر خاله بیاد برا پاکسازی !!! آخرشم ساعت 2 اومد ... و تا ساعت 5 مشغول بودیم ... تو هم خیلی خسته شدی .. البته چشمات !! چون تا جایی که میتونستی بازشون کرده بودی و ما رو نگاه میکردی ... یه چرت هم زدی اون وسطا ... دوبار هم دستشویی کردی ... سه بار هم شیر خواستی !!! ا...
1 شهريور 1391
1